دلباخته...
دلباخته
روزی گنجشک ها را رنگ میکردند وبه جای قناری می فروختند...
این روزها هوس رارنگ میکنند وبجای عشق می فروشند...
انروها مال باخته میشدی..
این روزها دلباخته...
روزی گنجشک ها را رنگ میکردند وبه جای قناری می فروختند...
این روزها هوس رارنگ میکنند وبجای عشق می فروشند...
انروها مال باخته میشدی..
این روزها دلباخته...
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل , دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب ونان نداشت
کاش می شد ناز را دزدید و برد
بوسه رابا غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه می شد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قناری می شدم
درتب آواز جاری می شدم
آی مردم من غریبستانی ام
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سو تر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هرکه می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز , وسعتهای ناب
نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آینه جایی باز کنم .
ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز
شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز
ستاره شدن کار سختی نیست.... گشتم ولی غرق نورم هنوز
پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز
ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز
اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز
اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز
قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز
کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید
کسی تنهایی مارا نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست
و اما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق مهمان میکند ما را
بگو ای دوست
بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی
تو حتی روزهای تلخ نامردی
نگاهت التیام دستهایت را دریغ از ما نمیکردی
من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت
من امشب با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت
من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد
همان دریا که میگفتی
که بغض شکوه هایم از گلویش موج خیزش زخم برمیداشت
بگو ای دوست بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی
اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم
دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم
تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم
میخواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم
دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل
می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم
یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....
میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟
حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم
کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم
......
اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم
باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم
حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم
عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم
خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم
بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت
یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟
ف.عباسی
اگر نمی دانی ، از من بپرس.
اگر قبول نداری ، با من بحث کن.
اگر دوست نداری ، به من بگو .
اما هیچوقت در مورد من
یک طرفه به قاضی نرو.
همیشه قدرش را میدانستم...
او همیشه به من کمک میکرد..
حتی کمکم کرد تا زودتربه فروش برسم ...
عجب چوب حراجی به من زد...
روز اول مهر
کودکی 50 ساله ام
و مادرم نیست که در روزاول مهر
مرا کشان کشان
با گریه های که آخرین قهقه بلند زندگیم بود
با روپوش آفتابی به دبستان ببرد
و سالها بجای من جریمه هایم را
یک خط درمیان
با خط کودکانه بنویسد
کودکی 50 ساله ام
کاپیتانی با صد مدال و نام و نشان
که بزرگترین افتخارش این است
یک روز دلچسپ پائیزی
معلمش کنار تخته سیاه
به او مهربان نگاه کرد و گفت
دختر سبزه نوبت توست
که گچ را از دفتر بیاوری
کودکی 50 ساله ام
و امروز میدانم که چرا حسنک
به وقت دمیدن خورشید به افق کوههای مغرب
همیشه دیر به خانه می رسید
و همچنین می دانم
که امروز شنگول و منگول
گرگ پیر را فریب می دهند
نه گرگ شنگول و منگول را
و مادر حبه انگور گرگ را نمی راند
بلکه با گرگ نسکافه می خورد !
کودکی 50 ساله ام
و هیچ چیز صورت اصلی
مسئله را عوض نمی کند
من میخواهم با روپوش آفتابی
اول مهر به دبستان بروم
( نسرین بهجتی )
روز اول مهر
کودکی 50 ساله ام
و مادرم نیست که در روزاول مهر
مرا کشان کشان
با گریه های که آخرین قهقه بلند زندگیم بود
با روپوش آفتابی به دبستان ببرد
و سالها بجای من جریمه هایم را
یک خط درمیان
با خط کودکانه بنویسد
کودکی 50 ساله ام
کاپیتانی با صد مدال و نام و نشان
که بزرگترین افتخارش این است
یک روز دلچسپ پائیزی
معلمش کنار تخته سیاه
به او مهربان نگاه کرد و گفت
دختر سبزه نوبت توست
که گچ را از دفتر بیاوری
کودکی 50 ساله ام
و امروز میدانم که چرا حسنک
به وقت دمیدن خورشید به افق کوههای مغرب
همیشه دیر به خانه می رسید
و همچنین می دانم
که امروز شنگول و منگول
گرگ پیر را فریب می دهند
نه گرگ شنگول و منگول را
و مادر حبه انگور گرگ را نمی راند
بلکه با گرگ نسکافه می خورد !
کودکی 50 ساله ام
و هیچ چیز صورت اصلی
مسئله را عوض نمی کند
من میخواهم با روپوش آفتابی
اول مهر به دبستان بروم
( نسرین بهجتی )
لبخندت خرم میکند...
ودوریت سگم..
ولی..
من میروم..
تومیمانی بادنیایی ازخاطرات...
راستی انروز راکه دلداده ات شده بودم یادت هست؟؟؟
از انجابه بعدش را پاک کن...
نگران من هم نباش...
اگربروم باز هم دلم پیش توست...
گفتم که...
من ادم نمــــــــــــــــــــــــی شوم...
غمگینم...
همانند جوانی که در لحظه ی اعدام به گریه ی مادرش میخندید...
خاطرش امد بچگی اش...
که مادرش گفته بود خنده ات ارامم میکند...
ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند
ساده كه ميشوي
فرمول نميخواهي
ايكس تو هميشه مساوي ايگرگ توست
ساده كه ميشوي
درگير راديكال، انتگرال و مشتق و رياضتها نيستي
هرجايي به راحتي محاسبه ميشي
ساده كه ميشوي
حجم نداري، جايي نميگيري
زود بهياد ميايي و دير از خاطر ميروي
ساده كه ميشوي
كوچك ميشوي
توي دل هر كسي جا ميشوي
رویایی کوتاه در یک شب بی فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام،شب خاموش، راه آسمان ها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز...
رود آنجا که می بافند کولیهای جادو
گیسوی شب را
همان جاها،
که شب ها در رواق کهشان ها عود می سوزند؛
همان جاها، که اخترها، ببام قصرها،مشعل می افروزند؛
همان جاها که پشت پرده شب، دختر
خورشید ردا را می آرایند؛
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه من بسته است
همین فردا که روی پرده پدار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدیر است!
همین فردا که ما را روز آغوش نوازش هاست!
همین فردا، همین فردا...
... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
زمان، در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بند،
چراغ ماه لرزان، از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است
بهرسو، چشم من رو می کند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند...
...من آمجا چشم در راه توام. ناگاه:
ترا از دور میبینم که میایی،
ترا از دور می بینم که می خندی،
ترا از دور می بینم که می خندی و میایی،
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سرا پا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاق شبنم گلبرگ رخسار تو خواهم شد
تنم را از شراب چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا ، با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
... ای افسوس!
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
فریدون مشیری....
در سکوتي سنگين از غم دوري يار بغض من مي شکند ،
همچو باران بهار مي نشيند روي يک بالش خيس اشک چشمان ترم بالشم در گوشم ،
مي سرايد شعري از غم دوري يار ، از غم بي مهري او به من مي گويد تو چه حالي داري ؟
که مرا مي شويي همه شب با گريه ,چيست اين چشمه اشک که ندارد پايان......
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن
سرودنیست
این لحظه های ناب
در لحظههای بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ تو
شنودنیست
این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو میسایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق
ستودنیست
تنها تو را ستودم
آن سان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان
ستودنیست
من پاکباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ …
اگر که شیوه تو
آزمودنیست
این تیره روزگار در پرده غبار
دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
یا به شکر خندههای تو
گرد و غبار از دل تنگم
زدودنیست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز میربایم
اما چه؟
بوسه، بوسه از آن لب
ربودنیست
تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود
غیر از تو
هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظههای پرشور
این لحظههای ناب
این لحظههای با تو نشستن
سرودنیست
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست