غزل ۱
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دودیده می کنم یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام خواجه! به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟ باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
نوشته شده توسط رحمت در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, |
گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق : تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من
هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود
نوشته شده توسط رحمت در جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, |
شعلهٔ رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعلهٔ نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد رو می کنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه می جویید در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچهٔ شکفتهٔ مهتابست باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زدهٔ چشمی کاو را به خوابگاه گنه خوانَد
باید که عطر بوسهٔ خاموشش با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد بر تکیه گاه سینهٔ زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او بیهوده تار عمر چه می بندی ؟
روزی رسد که خسته و وامانده بر این تلاش بیهُده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی دمساز باش با غم او ، دمساز
نوشته شده توسط رحمت در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, |