غریبه

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم .


ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

 اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز

 شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز

 سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز

 ستاره شدن کار سختی نیست.... گشتم ولی غرق نورم هنوز

 پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز

 ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز

 اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز
 
اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز

 قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز


کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید

کسی تنهایی مارا نمی گرید

 

دلم در حسرت یک دست

دلم در حسرت یک دوست

 

دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست

و اما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی

کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق مهمان میکند ما را

بگو ای دوست

بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی

تو حتی روزهای تلخ نامردی

نگاهت التیام دستهایت را دریغ از ما نمیکردی

من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت

من امشب با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت

من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد

همان دریا که میگفتی

که بغض شکوه هایم از گلویش موج خیزش زخم برمیداشت

بگو ای دوست بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

 

کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی


اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم

حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم

تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

میخواستم که چشم تو را شاعری کنم

امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم

دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل

می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....

میخواستم  برای  تــــو  مریـــــم  بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و

باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم

کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من

اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم

                 ......

اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم

باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم

حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم

عمراً  دوباره  رو  به  جهنّـــــم  بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق

از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم

بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت

یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟

 

ف.عباسی


من...

اگر نمی دانی ، از من بپرس.

اگر قبول نداری ، با من بحث کن.

اگر دوست نداری ، به من بگو .

اما هیچوقت در مورد من

یک طرفه به قاضی نرو.


او...

او...

همیشه قدرش را میدانستم...

 او همیشه به من کمک میکرد..

حتی کمکم کرد تا زودتربه فروش برسم ...

عجب چوب حراجی به من زد...


نسزين بهجتي

روز اول مهر

 

 

 


( نسرین بهجتی )
نگاره: ‏خدایا بلوچستان را تاب نده
خانه ام سرش گیج می رود
دبستان کاهگلی من معلم چشم سیاه من 
سرش گیج می رود 
مادرم کنار تنور خالی از نان 
سرش گیج می رود
عروسک پنبه ای من سرش گیج می رود 
خدایا بلوچستان را تاب نده 
من از این بازی می ترسم
می ترسم ... می ترسم 

( نسرین بهجتی )‏

 

 

کودکی 50 ساله ام

و مادرم نیست که در روزاول مهر

مرا کشان کشان

با گریه های که آخرین قهقه بلند زندگیم بود

با روپوش آفتابی به دبستان ببرد

و سالها  بجای من جریمه هایم را 

یک خط درمیان

با خط کودکانه  بنویسد

کودکی 50 ساله ام

کاپیتانی با صد مدال و نام و نشان

که  بزرگترین افتخارش این است

 یک روز دلچسپ پائیزی

معلمش کنار تخته سیاه

به او  مهربان نگاه کرد و گفت

دختر سبزه نوبت توست

که گچ را از دفتر بیاوری

کودکی 50 ساله ام

و امروز میدانم که چرا حسنک

به وقت دمیدن خورشید به افق کوههای مغرب

همیشه دیر به خانه  می رسید

و همچنین می دانم

که امروز شنگول و منگول

گرگ پیر را فریب می دهند

نه گرگ شنگول و منگول را

و مادر حبه انگور گرگ را نمی راند

بلکه با گرگ نسکافه می خورد !

کودکی 50 ساله ام

و هیچ چیز صورت اصلی

مسئله را عوض نمی کند

من میخواهم با روپوش آفتابی

اول مهر به دبستان بروم

 

( نسرین بهجتی )

روز اول مهر

 

 

 


( نسرین بهجتی )
نگاره: ‏خدایا بلوچستان را تاب نده
خانه ام سرش گیج می رود
دبستان کاهگلی من معلم چشم سیاه من 
سرش گیج می رود 
مادرم کنار تنور خالی از نان 
سرش گیج می رود
عروسک پنبه ای من سرش گیج می رود 
خدایا بلوچستان را تاب نده 
من از این بازی می ترسم
می ترسم ... می ترسم 

( نسرین بهجتی )‏

 

 

کودکی 50 ساله ام

و مادرم نیست که در روزاول مهر

مرا کشان کشان

با گریه های که آخرین قهقه بلند زندگیم بود

با روپوش آفتابی به دبستان ببرد

و سالها  بجای من جریمه هایم را 

یک خط درمیان

با خط کودکانه  بنویسد

کودکی 50 ساله ام

کاپیتانی با صد مدال و نام و نشان

که  بزرگترین افتخارش این است

 یک روز دلچسپ پائیزی

معلمش کنار تخته سیاه

به او  مهربان نگاه کرد و گفت

دختر سبزه نوبت توست

که گچ را از دفتر بیاوری

کودکی 50 ساله ام

و امروز میدانم که چرا حسنک

به وقت دمیدن خورشید به افق کوههای مغرب

همیشه دیر به خانه  می رسید

و همچنین می دانم

که امروز شنگول و منگول

گرگ پیر را فریب می دهند

نه گرگ شنگول و منگول را

و مادر حبه انگور گرگ را نمی راند

بلکه با گرگ نسکافه می خورد !

کودکی 50 ساله ام

و هیچ چیز صورت اصلی

مسئله را عوض نمی کند

من میخواهم با روپوش آفتابی

اول مهر به دبستان بروم

 

( نسرین بهجتی )


ادم نمیشوم...

ادم نمیشوم...

ادم نمیشوم...

لبخندت خرم میکند...

ودوریت سگم..

ولی..

من میروم..

تومیمانی بادنیایی ازخاطرات...

راستی انروز راکه دلداده ات شده بودم یادت هست؟؟؟

از انجابه بعدش را پاک کن...

نگران من هم نباش...

اگربروم باز هم دلم پیش توست...

گفتم که...

من ادم نمــــــــــــــــــــــــی شوم...


دلباخته...

دلباخته

 

روزی گنجشک ها را رنگ میکردند وبه جای قناری می فروختند...

این روزها هوس رارنگ میکنند وبجای عشق می فروشند...

انروها مال باخته میشدی..

این روزها دلباخته...


غمگینم...

غمگینم...

همانند جوانی که در لحظه ی اعدام به گریه ی مادرش میخندید...

 

خاطرش امد بچگی اش...

که مادرش گفته بود خنده ات ارامم میکند...


ساده که میشوی...

ساده که میشوی...

ساده که میشوی

همه چیز خوب میشود

خودت

غمت

مشکلت

غصه ات

هوای شهرت

آدمهای اطرافت

حتی دشمنت

 

یک آدم ساده که باشی

برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست

که قیمت تویوتا لندکروز چند است

فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد

 

مهم نیست

نیاوران کجاست

شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه

کدام حوالی اند

رستوران چینی ها

گرانترین غذایش چیست

  

ساده که باشی

همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود

همیشه لبخند بر لب داری

بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی

زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی

 

آدم برفی که درست میکنی

شال گردنت را به او میبخشی

  

ساده که باشی

همین که بدانی بربری و لواش چند است

کفایت میکند

نیازی به غذای چینی نیست

آبگوشت هم خوب است

ساده که باشی 

 

آدمهای ساده را دوست دارم

بوی ناب آدم میدهند

 

ساده كه مي‌شوي

فرمول نمي‌خواهي

ايكس تو هميشه مساوي ايگرگ توست

ساده كه مي‌شوي

درگير راديكال، انتگرال و مشتق و رياضت‌ها نيستي

هرجايي به راحتي محاسبه مي‌شي

ساده كه مي‌شوي

حجم نداري، جايي نمي‌گيري

زود به‌ياد ميايي و دير از خاطر ميروي

ساده كه مي‌شوي

كوچك مي‌شوي

توي دل هر كسي جا مي‌شوي

 

 


شراب شعر چشم تو (فریدون مشیری)

رویایی کوتاه در یک شب بی فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام،شب خاموش، راه آسمان ها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز...
رود آنجا که می بافند کولیهای جادو
گیسوی شب را
همان جاها،
که شب ها در رواق کهشان ها عود می سوزند؛
همان جاها، که اخترها، ببام قصرها،مشعل می افروزند؛
همان جاها که پشت پرده شب، دختر
خورشید ردا را می آرایند؛
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه من بسته است
همین فردا که روی پرده پدار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدیر است!
همین فردا که ما را روز آغوش نوازش هاست!
همین فردا، همین فردا...
... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
زمان، در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بند،
چراغ ماه لرزان، از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است
بهرسو، چشم من رو می کند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند...
...من آمجا چشم در راه توام. ناگاه:
ترا از دور میبینم که میایی،
ترا از دور می بینم که می خندی،
ترا از دور می بینم که می خندی و میایی،
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سرا پا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاق شبنم گلبرگ رخسار تو خواهم شد
تنم را از شراب چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا ، با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
... ای افسوس!
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

فریدون مشیری....


پایان.....

در سکوتي سنگين از غم دوري يار بغض من مي شکند ،

همچو باران بهار مي نشيند روي يک بالش خيس اشک چشمان ترم بالشم در گوشم ،

مي سرايد شعري از غم دوري يار ، از غم بي مهري او به من مي گويد تو چه حالي داري ؟

که مرا مي شويي همه شب با گريه ,چيست اين چشمه اشک که ندارد پايان......


غزلواره

این عشق ماندنی 
این شعر بودنی 
این لحظه‌های با تو نشستن 
سرودنی‌ست 

 

این لحظه های ناب 
در لحظه‌های بی خودی و مستی 
شعر بلند حافظ تو 
شنودنی‌ست 

این سر نه مست باده 
این سر که مست 
مست دو چشم سیاه توست 
اینک به خاک پای تو می‌سایم 
کاین سر به خاک پای تو با شوق 
ستودنی‌ست 

تنها تو را ستودم 
آن سان ستودمت که بدانند مردمان 
محبوب من به سان خدایان 
ستودنی‌ست 

من پاکباز عاشقم 
از عاشقان تو 
با مرگ آزمای 
با مرگ … 
اگر که شیوه تو 
آزمودنی‌ست 

این تیره روزگار در پرده غبار  
دلم را فرو گرفت 
تنها به خنده 
یا به شکر خنده‌های تو 
گرد و غبار از دل تنگم 
زدودنی‌ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت 
من نیز می‌ربایم 
اما چه؟ 
بوسه، بوسه از آن لب 
ربودنی‌ست 

تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود 
غیر از تو 
هر که بود هر آنچه نمود نیست 
بگشای در به روی من و عهد عشق بند 
کاین عهد بستنی 
این در گشودنی ست 

این شعر خواندنی 
این شعر ماندنی 
این شور بودنی 
این لحظه‌های پرشور 
این لحظه‌های ناب 
این لحظه‌های با تو نشستن 
سرودنی‌ست 

حمید مصدق


جای تو خالیست......

جای تو خالیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

 

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش 
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست 

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست 

هوشنگ ابتهاج

برف درخت عشق هوس پرواز

 


اسم دلم

اسم دلم

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

زنده‌یاد نجمه زارع


بی حضور تو

در انتظار توام 
در چنان هوایی بیا 
که گریز از تو ممکن نباشد 
.. 

 

تو 
تمام تنهایی‌هایم را 
از من گرفته‌ای 

خیابان‌ها 
بی حضور تو 
راه‌های آشکار 
جهنم‌اند 

شمس لنگرودی


ما نسل بوسه های خیابانی هستیم

نسل خابیدن با اس ام اس

نسل درد دل با غریبه های مجازی

نسل کادو های یواشکی

نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس

 ،نسل من،نسل تو

یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم 

بین عذابهایمان مدام بگوییم

"یادش بخیر"


خداحافظ .....

خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن

ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن

خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه

لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه

یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند

یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند

تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو

هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو

خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم

نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم

نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی

تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی

تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندم

تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم

خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی

طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه

خداحافظ...



خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها

بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

خداحافظ همین حالا

تو باور نکن اما من عاشقم....

تو باور نکن اما من عاشقم
به یادم هست آن سوز زمستان را عزیزا...
که چون خورشید بر یخبسته جان من دمیدی.
بیادم هست آن پاییز غمزا را که....
... تنها بودم و تنها ، تو اما ناگهان از راه رسیدی ...
...کبوتر وار از این شاخه به آن شاخه پریدی.
مقصد، از مقصود ماهم دور تر
راه ناهموار بود و همسفر ناجورتر
در نهایت ،بی نهایت خفته بود
دل مردد بود ،و هم آشفته بود
آسمان تاریکتر هر لحظه شد
گفتگوها از جنس باران شد
جز جدایی چاره ایی بهتر نبود...؟؟؟
یا لحظه ایی شیرینتر از آخر نبود...؟..



ملک الشعرای بهار

غزل ۱         
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را          یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن          یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دودیده می کنم          یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن          یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو          خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام          خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی          کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان          یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟          باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم          ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام          این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر          تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را


فروغ فرخ زاد.

گناه         
گنه کردم گناهی پر ز لذت           کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم           در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش           نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید           ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش           پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت           ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :          تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش           تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من
هوس در دیدگانش شعله افروخت           شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم           به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت          درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی           که داغ و کینه جوی و آهنین بود

 


فروغ فرخ زاد

شعلهٔ رمیده         
می بندم این دو چشم پر آتش را          تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم          از شعلهٔ نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را          تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد          رو می کنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه می جویید          در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است          بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچهٔ شکفتهٔ مهتابست          باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زدهٔ چشمی          کاو را به خوابگاه گنه خوانَد
باید که عطر بوسهٔ خاموشش          با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر          دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد          ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد          بر تکیه گاه سینهٔ زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او          بیهوده تار عمر چه می بندی ؟
روزی رسد که خسته و وامانده          بر این تلاش بیهُده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت          با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده          شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم          تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی          دمساز باش با غم او ، دمساز


هاتف اصفهانی....

غزل شمارهٔ ۱         
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را          جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی          تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز          نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من          تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من          بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم          تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر          یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا          باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را


خواجو کرمانی...

غزل شمارهٔ ۱۶         
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا          رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب          در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی          افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو          نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب          دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود          آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم          بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع          وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت          در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
 


شیخ بهایی...

        
ساقی بده جامی، زان شراب روحانی          تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را          آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من          خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم          در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم          حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن          آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم          گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم          می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!          پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید          بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی



بافقی......

غزل ۱         
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ          اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد          گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی          وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان          جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی          گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ


سیمین بهبهانی.21

صدای کیست         
اگر به باغ نباشی درختِ سختِ تناور،          چو برگ در تفِ توفان، دهن‌کجی کن و بگذر
گَرَت به خنجرِ دشمن، نشد مقابله ممکن          تو را معامله باید، بر آن چه هست میسَر
گر از مظالمِ جاری، به‌ تن حریر نداری          ز دوشِ حاکمِ ظالم، ردا به حیله برآور
 صدای کیست که این‌ سان، دهان گشوده به پندم؟          سزد که لال کُنیدش، که گشته گوشم ازو کر!
من این میانه‌ طلب را، چو نقطه هیچ شمارم؛          که سمت و سوی ندارد، درین محیطِ مُدوّر
چه لازم است تعامل، به دشمن از سرِ سازش؛          ازین معامله جز شرّ، چه حاصل است مقدّر؟
مرا به یاوه مترسان، ز برقِ خنجرِ بُرّان          که پیشِ تیغِ زبانم، شکسته صولت خنجر!
اگر حریر نپوشم، به حیله نیز نکوشم          مرا لباس شرف بس،  چه جای جامهٔ دیگر؟
من آن تمام‌ پسندم، که هیچ یا همه خواهم؛          به هیچ راضیم، اما سخن مگوی ز کم‌تر!
به مهر، صادقِ صادق، به قهر، آینهٔ دق          دو کفّه با دو مخالف، نشسته‌اند برابر
به هست و نیست نظر کن، که مطلقند و مسلّم؛          ازین دو واژه نیابی، مراد و معنی‌ی دیگر
اگر درخت نباشم، بگو که صاعقه باشم          که نیست را بنشانم، میان اول و آخر
 


سیمین بهبهانی1

اندوه         
شبی از در آمد دختر من          لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
که در مهمانی ی ِ یارانم امروز          سر شرمنده ام بر سینه خم بود
چو دانستی که مهمانم به بزمی          مرا چون گل چرا زیبا نکردی
چرا با جامه یی رنگین و پرچین          مرا با دیگران همتا نکردی
«مهین» خندید و در گوش «پریچهر»          نهان از من به صد افسون سخن گفت
نمی دانم چه گفت، اما شنیدم          که در نجوا سخن از پیرهن گفت
چرا اندیشه از حالم نکردی          مگر در دیده شرمم را ندیدی
چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن          مگر این اشک گرمم را ندیدی
به او گفتم که ای فرزند من کاش؛          ترا دیوانه یی مادر نمی شد
نمی بودی اگر دردانهٔ من          ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد
من آن آشفته در بند خویشم          که جز با خود سر و کاری ندارم
به جز اندیشهٔ بی حاصل خویش          خبر از حال دیاری ندارم
من آن روح گریزان غمینم          که پیوند از همه عالم گسستم
چو شعر آمد به خلوتگاه رازم          گسستم از همه، با او نشستم
تو می گویی سخن از بزم رنگین          مرا اندیشهٔ رنگین تری هست
برو، تنها مرا با خود رها کن          مگو دیگر که اینجا مادری هست.
 


سیمین بهبهانی

سه تار شکسته         
ای سایهٔ او ز من چه خواهی؟           دست از من رنجدیده بردار
بر خاطر خسته ام ببخشای           بگذار مرا به خویش ، بگذار
 هر جا نگرم  به پیش چشمم            آن چشم چو شب سیاهید
وانگه به نظر در آن سیاهی          آن چهرهٔ بی گناهید
برقی جهد از دو دیدهٔ او            سوزد دل رنجدیده ام را
 چشمک زند و رَود ، چو بیند            این اشکِ به رخ دویده ام را
گاهی به شتاب پیشم اید            بر سینهٔ من نهد سر خویش
 بر آتش سینه ام زند آب            با اشک دو دیدهٔ تر خویش
 گه بوسه رباید از لب من           آن سایهٔ دلکش خیالی
 بیخود شوم و به خود چو آیم           او رفته و جای اوست خالی
آنگه دود از پیش خیالم            تادامن او به دست گیرد
 اصرار کند که اعترافی          زان دیدهٔ نیمه مست گیرد
خواهد که در آن دو چشم بیند            اقرار به عشق و بی قراری
وانگه فکند به گردنش دست            از شادی و از امیدواری
این سایه که هرکجاست با من            جز جلوهٔ او در آرزو نیست
 با من شب و روز و گاه و بیگاه           او هست و هزار حیف ، او نیست
دانی که چه نغز و دلپذیرست           آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟
 یک روز دل من آن چنان بود            یعنی که هزار نغمه می زد
 یک شب ‌ بر جمع نکته سنجان           جانم به نگاهی آشنا شد
 غم آمد و در دلم درآویخت           شادی ز روان من جدا شد
یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت            از دیدن آن دو نرگس مست
 گفتی که سه تار نغمه پرداز           بر خاک ره اوفتاد و بشکست
 


سیمین بهبهانی.

ای زن         
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی           گویی گل شکفتهٔ دنیایی
 گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم            گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
 گل چون تو، کی، به لطف سخن گوید ؟           تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار غنچه و گل زاید            ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
 چون روی نغز طفل تو ، آیا کس           کی دیده نو بهار تماشایی؟
 ای مادر خجستهٔ فرخ پی          در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی           کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی          بزمی به نور خویش بیارایی
 از جسم و جان و راحت خود کاهی           تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید            خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
 گفتم ز لطف و مرحمتت اما           آراسته به لطف نه تنهایی
 در عین مهر ، مظهر پیکاری          شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی          و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزهٔ پی گیرت           دشمن  شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود  سر و جان بخشی          بر دشمنان گناه نبخشایی
 چون چنگ نغمه ساز  فرو خواندی           در گوش مرد نغمهٔ همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما           نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد           بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی          جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز           هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت            تقوای مریمی ،‌دم عیسایی
 چونان سخن سرای هنرمندت           طوطی ندیده کس به شکرخایی
 استاد تو به داتش همچون آب            ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت           بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز سر بلندی و از امروز          صد ره فزون به موسم فردایی
 این سان که در جبین تو می بینم            کرسی نشین خانهٔ شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی           در کار خویش آگه و دانایی
 ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش          کز تنگنای جهل برون آیی
 بند نفاق پای تو می بندد           این بند را بکوش که بگشایی
 ننگ است در صف تو جدایی ، هان           نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی
 تا خود ز خواهشم چه بیندیشی           تا خود به پاسخم چه بفرمایی
 


سیمین بهبهانی

فوق العاده          
 نیمی از شب می گذشت و خواب را            ره نمی افتاد در چشم ترم
جانم از دردی شررزا می گداخت           خار و سوزن بود گفتی بسترم
بر سرشکم درد و غم می بست راه           می شکست اندر گلو فریاد من
بی خبر از رنج مادر خفته بود            در کنارم کودک نوزاد من
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش            بر لب و بر گونه و سیمای او
نقش یاران را کشیدم در خیال           تا مگر یابم یکی مانای او
شرمگین با خویش گفتم زیر لب            با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
 وز چه کس نالم که عمری رنج او            یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش            همچو خود آلوده دامانش کنم
ننگ او هستم من و او ننگ من            ننگ را بهتر که پنهانش کنم
 با چنین اندیشه ها برخاستم           جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم           زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم            در گذرگاهیّ و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را            با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد            لرزه بر اندام من ، سیماب وار
طفل را افکندم و بگریختم           دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار
روز دیگر کودکی بازش خبر            می کشید از عمق جان فریاد را
 داد می زد : ای ! فوق العاده ای          خوردن سگ ، کودک نوزاد را

 


سیمین بهبهانی....

میراث         
 آرام بگیر طفل من ، آرام           وین شادی ی کودکانه را بس کن
بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود           بیدردی بیکرانه را بس کن
آرام بگیر ،‌طفل من ،‌آرام            آِشفته و بی قرار و دلتنگم
دیوانه و گیج و مات و سرگردان            در ماتم دوستان یکرنگم
امروز دمی کنار من بنشین            بر سینهٔ من بنه سر خود را
بازوی ظریف و خرد رابگشای           در بر بفشار مادر خود را
اشکش بزدا به نرمی انگشت            با دست ظریف خویش بنوازش
با دیدهٔ کنجکاو خود ، بنگر           بر دیدهٔ او ،‌ که دانی از رازش
ای کودک نازنین ، چنین روزی           اوراق کتاب عشق را کندند
 اوراق کتاب عشق را آن روز          در آتش خشم وکینه افکندند
ای کودک نازنین ، چنین روزی           بس غنچهٔ عشق و آرزو ، پژمرد
 بس غنچهٔ عشق و آرزو را باد           با خود به مزار ناشناسی برد
امروز هزار حیف !‌ حتی باد           یک لحظه شمیمشان نمی آرد
۰۰۰          ۰۰۰
 ای کودک نازنین ، نمی دانی          کاین درد به جان من ،چه سنگین است
 می میرم و ناله بر نمی آرم            لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟
 این کینه که خوانده یی ز چشمانم           بر گیر و به قلب خویش بسپارش
از بود و نبود دهر این میراث          از من به تو می رسد .... نگهدارش
 


سیمین بهبهانی...

بستر بیماری         
همراز من !‌ ز نالهٔ خود هر چند            چشم تو را نخفته نمی خواهم
یک امشبم ببخش که یک امشب           نالیدن نهفته نمی خواهم
 بر مرغ شب ز نالهٔ جانسوزم          
امشب طریق ناله بیاموزم          
تب ، ای تب !‌ از چه شعله کشی در من ؟          آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ            من رنگ بازم و تو نمی بازی
 مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن          
 بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن          
عمری به سر رسید ، سراسر رنج           حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ
امشب اگر دو دیده فرو بندم            از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ
 این شوخ چشم دختر گل پیکر          
فردا که را خطاب کند مادر ؟         
راز درون تیرهٔ من داند            این سایه یی که بر رخ دیوار است
 این سایهٔ من است و به خود پیچد            او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیمار است
 آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست          
 وان گیسوی پریش ، چه نازیباست          
پاشیده ام به خاک و نمی دانم           شیرین شراب جام چه کس بودم
بس ‌آرزو که در دل من پژمرد           آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟
در عالمی ز نغمهٔ پر دردم          
 آشوب دردخیز به پا کردم         
 حسرت نمی برم که چرا جانم            سرمست از شراب نگاهی نیست
یا از چه روی ، این دل غمگین را           الفت به دیدگان سیاهی نیست
شد خاک ، این شرار و به دل افسرد          
 وان خاک را نسیم به یغما برد          
زین رنج می برم که چرا چون من           محکوم این نظام فراوان است
 بندی که من به گردن خود دارم            دیگر سرش به گردن ایشان است
آری !‌ به بند بسته بسی هستیم          
از دام غم نرسته بسی هستیم          
همبندهای خسته و رنجورم !           پوسیدنی است بند شما ، دانم
فردا گل امید بروید باز           در قلب دردمند شما ،‌ دانم
گیرم درخت رنگ خزان گیرد          
تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد          
 


عبید زاکانی...........

غزل شمارهٔ ۱         
بکشت غمزهٔ آن شوخ بی‌گناه مرا          فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم          کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی          ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل          هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم          ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده          اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید          که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
 


سیمین بهبهانی(6)

معلم و شاگرد         
بانگ برداشتم : آه دختر            وای ازین مایه بی بند و باری
 بازگو ، سال از نیمه بگذشت           از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم ؟ کی؟ همین روزها. آه           آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی ی وعده های تو این است            نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر۰۰۰          نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک            این تویی کاین چنین باز ماندی
 دیدهٔ دختران بر وی افتاد            گرم از شعلهٔ خود پسندی
 دخترک دیده را بر زمین دوخت           شرمگین زینهمه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید           چشم غمگین پر آب خود را
 پا ‌ پی پا نهاد و نهان کرد           پارگی های جوراب خود را
بر رُخَش از عرق شبنم افتاد           چهرهٔ زرد او زردتر شد
 گوهری زیر مژگان درخشید           دفتر از قطره یی اشک تر شد
اشک نه ، آن غرور شکسته           بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش می کرد            آن چه دختر نمی گفت با من
 چند گویی کتاب تو چون شد ؟           بگذر از من که من نان ندارم
 حاصل از گفتن درد من چیست           دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم            نالهٔ خود که : ای وای بر من
وای بر من ، چه نامهربانم            شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز            روی رخسار خود گرد داری
 اوستادی به غم خو گرفته           همچو خود صاحب درد داری
 خواستم بوسمش چهر و گویم           ما دو زاییدهٔ رنج و دردیم
 هر دو بر شاخهٔ زندگانی          برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم            جای تعلیم و تدریس پندست
 عجز و شوریدگی از معلم            در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم          در گلو ناله ها را شکستم
 دیده می سوخت از گرمی ی اشک           لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز            چهره ام خشک و بی اعتنا بود
 سوختم از غم و کس ندانست            در درونم چه محشر به پا بود
 


سیمین بهبهانی(5)................

در بسته         
 باز کن ! این در به رویم باز کن           باز کن ! کان دیگران را بسته اند
 خستگی بر خاطرم کمتر فزای          زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
 باز کن !‌ این در به رویم باز کن           تا بیاسایم دمی از رنج خویش
در همی در کیسه ام شایان توست            باز کن تا عرضه دارم گنج خویش 
 ...           ریزم امشب یک به یک بر بسترت
و آن چه با من پنجه های جور کرد            من به پاداش آن کنم با پیکرت
امشب از آزار کژدم سیرتان           سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
 گفتمت زن لیک تو زن نیستی           رو سوی ماه سیاه آورده ام
دخمه یی در پشت این دهلیز هست           از تو ، وان بیچاره همکاران تو
 بر در و دیوار آن بنوشته اند           یادگاری بی وفا یاران تو
باز کن تا این شب تاریک را           با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم
 دامن ننگین تو آرم به دست            تا به کام خویش ننگین تر کنم
 باز کن کان غنچهٔ پژمرده را            پایمال عشق کوتاهم کنی
وز فراوان درد و بیماری سحر           یادبودی نیز همراهم کنی
 باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن            کاین در محنت به رویم بسته به 
 درد خود بر رنج من افزون مساز            کاین دل رنجیده ، تنها خسته به
 


سیمین بهبهانی(4)................

جیب بر         
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟          دست در جیب جوانی بردم
 ناز شستی نه به چنگ آورده            ناگهان سیلی ی سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا           یا کجا دیده گشودم به جهان
 که مرا زاد و که پرورد چنین           سر پستان که بردم به دهان
 هرگز این گونهٔ زردی که مراست            لذت بوسهٔ مادر نچشید
پدری ، در همهٔ عمر ، مرا            دستی از عاطفه بر سر نکشید
 کس ، به غمخواری ، بیدار نماند            بر سر بستر بیماری من
بی تمنایی و بی پاداشی          کس نکوشید پی یاری ی من
گاه لرزیده ام از سردی ی دی           گاه نالیده ام از گرمی ی  تیز
خفته ام گرسنه با حسرت نان           گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر
گاهگاهی که کسی دستی برد            بر بناگوش من و چانهٔ من
 داشتم چشم ، که آماده شود           نوبتی شام شبی خانهٔ من
 لیک آن پست ،‌ که با جام تنم           می رهید از عطش سوزانی
 نه چنان همت والایی داشت            که مرا سیر کند با نانی
با همه بی سر و سامانی خویش           باز چندین هنر آموخته ام
 نرم و آرام ز جیب دگران           بردن سیم و زر آموخته ام
نیک آموخته ام کز سر راه            ته سیگار چسان بردارم
 تلخی ی دود چشیدم چو از او            نرم ، در جیب کسان بگذارم
 یا به تیغی که به دستم افتد           جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم
یا کمین کرده و از بار فروش          سیب سرخی به غنیمت ببرم
با همه چابکی اینک ، افسوس            دیرگاهی است که در زندانم
بی خبر از غم ناکامی ی خویش          روز و شب همنفس رندانم
 شادم از اینکه مرا ارزش آن            هست در مکتب یاران دگر
که بدان طرفه هنرها که مراست           بفزایند هزاران دگر
 


سیمین بهبهانی(3)................

دندان مرده         
و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم           به گور سرد وحشت زا نظر دوخت
شرار حرص آتش زد به جانش          طمع در خاطرش صد شعله افروخت
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور           زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ
نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح           نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
به نرمی زیر لب تکرار می کرد           سخن های عجیب مرده شو را
 که : با این مرده ، دندان طلا هست           نمایان بود چون می شستم او را
فروغ چند دندان طلا را            به چشم خویش دیدم در دهانش
ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد            که اندیشیدم از خشم کسانش
کنون او بود و گنج خفته در گور           به کام پیکر بی جان سردی
به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار           تواند بود درمان بهر دردی
به دست آرد گر این زر ، می تواند            که سیمی در بهای او ستاند
وزان پس کودک بیمار خود را           پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زر افتاده در گور           که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا            به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
کلنگ گور کن بر گور بنشست            سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
 به جانش چنگ زد بیمی روانکاه            عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت
ولی با آن همه آشفته حالی           کلنگی می زد از پشت کلنگی
 دگر این ، او نبود و حرص او بود           که می کاوید شب در گور تنگی
شراری جست از چشم حریصش          چو آن کالای مدفون شد نمودار
 دلش با ضربه های تند می زد            به شوق دیدن زر در شب تار
 دگر این او نبود و حرص او بود            که شعف و ترس را پست و زبون کرد
 کفن را پاره کرد انگشت خشکش           به بی رحمی سری از آن برون کرد
سری کاندر دهان خشک و سردش          طلای ناب بود ... آری طلا بود
طلایی کز پیش جان عرضه می کرد           اگر همراه با صدها بلا بود
دگر این او نبود و حرص او بود           که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
وزان فک کثیف نفرت انگیز            طلا را با همه سختی جدا کرد
سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد            که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
محک زد زرگر و بی اعتنا گفت          طلا رنگ است و پنداری طلایش
 


Weblog Themes By Pichak

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

نويسندگان

لینک های مفید

درباره وبلاگ


مــزرعـه را.. ملـــخ هــا جــویــدنــد ! و مــا .. بــــرایِ کـلاغهــا “متـــرسک” سـاختــــیم ! و ایـن بــود ، شــروعِ جـــــهالــت …!

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 67873
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



ابزار پرش به بالا

كد موسيقي براي وبلاگ

  • قالب وبلاگ
  • راکت