غزل شمارهٔ ۱
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
نوشته شده توسط رحمت در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, |
غزل شمارهٔ ۱۶
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
نوشته شده توسط رحمت در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, |
ساقی بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
نوشته شده توسط رحمت در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, |
غزل ۱
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
نوشته شده توسط رحمت در شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, |
صدای کیست
اگر به باغ نباشی درختِ سختِ تناور، چو برگ در تفِ توفان، دهنکجی کن و بگذر
گَرَت به خنجرِ دشمن، نشد مقابله ممکن تو را معامله باید، بر آن چه هست میسَر
گر از مظالمِ جاری، به تن حریر نداری ز دوشِ حاکمِ ظالم، ردا به حیله برآور
صدای کیست که این سان، دهان گشوده به پندم؟ سزد که لال کُنیدش، که گشته گوشم ازو کر!
من این میانه طلب را، چو نقطه هیچ شمارم؛ که سمت و سوی ندارد، درین محیطِ مُدوّر
چه لازم است تعامل، به دشمن از سرِ سازش؛ ازین معامله جز شرّ، چه حاصل است مقدّر؟
مرا به یاوه مترسان، ز برقِ خنجرِ بُرّان که پیشِ تیغِ زبانم، شکسته صولت خنجر!
اگر حریر نپوشم، به حیله نیز نکوشم مرا لباس شرف بس، چه جای جامهٔ دیگر؟
من آن تمام پسندم، که هیچ یا همه خواهم؛ به هیچ راضیم، اما سخن مگوی ز کمتر!
به مهر، صادقِ صادق، به قهر، آینهٔ دق دو کفّه با دو مخالف، نشستهاند برابر
به هست و نیست نظر کن، که مطلقند و مسلّم؛ ازین دو واژه نیابی، مراد و معنیی دیگر
اگر درخت نباشم، بگو که صاعقه باشم که نیست را بنشانم، میان اول و آخر
نوشته شده توسط رحمت در جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, |
اندوه
شبی از در آمد دختر من لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
که در مهمانی ی ِ یارانم امروز سر شرمنده ام بر سینه خم بود
چو دانستی که مهمانم به بزمی مرا چون گل چرا زیبا نکردی
چرا با جامه یی رنگین و پرچین مرا با دیگران همتا نکردی
«مهین» خندید و در گوش «پریچهر» نهان از من به صد افسون سخن گفت
نمی دانم چه گفت، اما شنیدم که در نجوا سخن از پیرهن گفت
چرا اندیشه از حالم نکردی مگر در دیده شرمم را ندیدی
چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن مگر این اشک گرمم را ندیدی
به او گفتم که ای فرزند من کاش؛ ترا دیوانه یی مادر نمی شد
نمی بودی اگر دردانهٔ من ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد
من آن آشفته در بند خویشم که جز با خود سر و کاری ندارم
به جز اندیشهٔ بی حاصل خویش خبر از حال دیاری ندارم
من آن روح گریزان غمینم که پیوند از همه عالم گسستم
چو شعر آمد به خلوتگاه رازم گسستم از همه، با او نشستم
تو می گویی سخن از بزم رنگین مرا اندیشهٔ رنگین تری هست
برو، تنها مرا با خود رها کن مگو دیگر که اینجا مادری هست.
نوشته شده توسط رحمت در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, |
سه تار شکسته
ای سایهٔ او ز من چه خواهی؟ دست از من رنجدیده بردار
بر خاطر خسته ام ببخشای بگذار مرا به خویش ، بگذار
هر جا نگرم به پیش چشمم آن چشم چو شب سیاهید
وانگه به نظر در آن سیاهی آن چهرهٔ بی گناهید
برقی جهد از دو دیدهٔ او سوزد دل رنجدیده ام را
چشمک زند و رَود ، چو بیند این اشکِ به رخ دویده ام را
گاهی به شتاب پیشم اید بر سینهٔ من نهد سر خویش
بر آتش سینه ام زند آب با اشک دو دیدهٔ تر خویش
گه بوسه رباید از لب من آن سایهٔ دلکش خیالی
بیخود شوم و به خود چو آیم او رفته و جای اوست خالی
آنگه دود از پیش خیالم تادامن او به دست گیرد
اصرار کند که اعترافی زان دیدهٔ نیمه مست گیرد
خواهد که در آن دو چشم بیند اقرار به عشق و بی قراری
وانگه فکند به گردنش دست از شادی و از امیدواری
این سایه که هرکجاست با من جز جلوهٔ او در آرزو نیست
با من شب و روز و گاه و بیگاه او هست و هزار حیف ، او نیست
دانی که چه نغز و دلپذیرست آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟
یک روز دل من آن چنان بود یعنی که هزار نغمه می زد
یک شب بر جمع نکته سنجان جانم به نگاهی آشنا شد
غم آمد و در دلم درآویخت شادی ز روان من جدا شد
یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت از دیدن آن دو نرگس مست
گفتی که سه تار نغمه پرداز بر خاک ره اوفتاد و بشکست
نوشته شده توسط رحمت در دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, |
ای زن
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی گویی گل شکفتهٔ دنیایی
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو، کی، به لطف سخن گوید ؟ تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار غنچه و گل زاید ای زن ، تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو ، آیا کس کی دیده نو بهار تماشایی؟
ای مادر خجستهٔ فرخ پی در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت اما آراسته به لطف نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی و ز تیغ سینه سوز ،نپروایی
از کینه و ستیزهٔ پی گیرت دشمن شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود سر و جان بخشی بر دشمنان گناه نبخشایی
چون چنگ نغمه ساز فرو خواندی در گوش مرد نغمهٔ همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی جورم بکش ، به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز هر سو ، زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت تقوای مریمی ،دم عیسایی
چونان سخن سرای هنرمندت طوطی ندیده کس به شکرخایی
استاد تو به داتش همچون آب ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز سر بلندی و از امروز صد ره فزون به موسم فردایی
این سان که در جبین تو می بینم کرسی نشین خانهٔ شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی در کار خویش آگه و دانایی
ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش کز تنگنای جهل برون آیی
بند نفاق پای تو می بندد این بند را بکوش که بگشایی
ننگ است در صف تو جدایی ، هان نام نکو ،به ننگ ، نیالایی
تا خود ز خواهشم چه بیندیشی تا خود به پاسخم چه بفرمایی
نوشته شده توسط رحمت در یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, |