سیمین بهبهانی(2)................
افسانهٔ زندگی
همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک خنجرم ، آبداده از زهرم
اندکی دورتر ! که سر تا پا کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم
لب منه بر لبم ! که همچون مار نیش در کام خود نهان دارم
گره بغض و کینه یی خاموش پشت این خنده در دهان دارم
سینه بر سینه ام منه ! که در آن آتشی هست زیر خاکستر
ترسم آتش به جانت اندازم سوزمت پای تا به سر یکسر
مهربانی امید داری و ، من سرد و بی رحم همچو شمشیرم
مار زخمین به ضربت سنگم ببر خونین ز ناوک تیرم
یادها دارم از گذشتهٔ خویش یادهایی که قلب سرد مرا
کرده ویرانه یی ز کینه و خشم که نهان کرده داغ و درد مرا
یاد دارم ز راه و رسم کهن که دو ناساز را به هم پیوست
من شدم یادگار این پیوند لیک چون رشته سست بود ، گسست
خیرگی های مادر و پدرم آن دو را فتنه در سرا افکند
کودکی بودم و مرا ناچار گاه از این ،گاه از آن ، جدا افکند
کینه ها خفته گونه گونه بسی در دل رنجدیدهٔ سردم
گاه از بهر نامرادی ی خویش گه پی دوستان همدردم
کودکی هر چه بود زود گذشت دیده ام باز شد به محنت خلق
دست شستم ز خویش و خاطر من شد نهانخانهٔ محبت خلق
دیدم آن رنج ها که ملت من می کشد روز و شب ز دشمن خویش
دیدم آن نخوت و غرور عجیب که نیارد فرود ، گردن خویش
دیدم آن قهرمان که چندین بار زیر بار شکنجه رفت از هوش
لیک آرام و شادمان ، جان داد مهر نگشوده از لب خاموش
دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت از پس میله های سرد و سیاه
آه از آن آخرین ز لبخند وای از آن واپسین ز دیده نگاه
دیدیم آن دوستان که جان دادند زیر زنجیر ، با هزار امید
دیدم آن دشمنان که رقصیدند در عزای دلاوران شهید
همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک خنجرم ، آبداده زهرم
اندکی دورتر ! که سر تا پا کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم
خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش بر دل خصم خیره بنشانم
آتشم ، آتشم که آخر کار خرمن جور را بسوزانم