اسم دلم
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلقاند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
زندهیاد نجمه زارع
نوشته شده توسط رحمت در چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, |
بی حضور تو
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
..
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار
جهنماند
شمس لنگرودی
نوشته شده توسط رحمت در یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, |
ما نسل بوسه های خیابانی هستیم
نسل خابیدن با اس ام اس
نسل درد دل با غریبه های مجازی
نسل کادو های یواشکی
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس
،نسل من،نسل تو
یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم
بین عذابهایمان مدام بگوییم
"یادش بخیر"
نوشته شده توسط رحمت در چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, |
تو باور نکن اما من عاشقم
به یادم هست آن سوز زمستان را عزیزا...
که چون خورشید بر یخبسته جان من دمیدی.
بیادم هست آن پاییز غمزا را که....
... تنها بودم و تنها ، تو اما ناگهان از راه رسیدی ...
...کبوتر وار از این شاخه به آن شاخه پریدی.
مقصد، از مقصود ماهم دور تر
راه ناهموار بود و همسفر ناجورتر
در نهایت ،بی نهایت خفته بود
دل مردد بود ،و هم آشفته بود
آسمان تاریکتر هر لحظه شد
گفتگوها از جنس باران شد
جز جدایی چاره ایی بهتر نبود...؟؟؟
یا لحظه ایی شیرینتر از آخر نبود...؟..
نوشته شده توسط رحمت در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:, |
غزل ۱
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دودیده می کنم یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام خواجه! به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟ باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
نوشته شده توسط رحمت در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, |
گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق : تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من
هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود
نوشته شده توسط رحمت در جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, |
شعلهٔ رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعلهٔ نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد رو می کنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه می جویید در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچهٔ شکفتهٔ مهتابست باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زدهٔ چشمی کاو را به خوابگاه گنه خوانَد
باید که عطر بوسهٔ خاموشش با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد بر تکیه گاه سینهٔ زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او بیهوده تار عمر چه می بندی ؟
روزی رسد که خسته و وامانده بر این تلاش بیهُده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی دمساز باش با غم او ، دمساز
نوشته شده توسط رحمت در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, |
غزل شمارهٔ ۱
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
نوشته شده توسط رحمت در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, |
غزل شمارهٔ ۱۶
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
نوشته شده توسط رحمت در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, |
ساقی بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
نوشته شده توسط رحمت در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, |
غزل ۱
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
نوشته شده توسط رحمت در شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, |
صدای کیست
اگر به باغ نباشی درختِ سختِ تناور، چو برگ در تفِ توفان، دهنکجی کن و بگذر
گَرَت به خنجرِ دشمن، نشد مقابله ممکن تو را معامله باید، بر آن چه هست میسَر
گر از مظالمِ جاری، به تن حریر نداری ز دوشِ حاکمِ ظالم، ردا به حیله برآور
صدای کیست که این سان، دهان گشوده به پندم؟ سزد که لال کُنیدش، که گشته گوشم ازو کر!
من این میانه طلب را، چو نقطه هیچ شمارم؛ که سمت و سوی ندارد، درین محیطِ مُدوّر
چه لازم است تعامل، به دشمن از سرِ سازش؛ ازین معامله جز شرّ، چه حاصل است مقدّر؟
مرا به یاوه مترسان، ز برقِ خنجرِ بُرّان که پیشِ تیغِ زبانم، شکسته صولت خنجر!
اگر حریر نپوشم، به حیله نیز نکوشم مرا لباس شرف بس، چه جای جامهٔ دیگر؟
من آن تمام پسندم، که هیچ یا همه خواهم؛ به هیچ راضیم، اما سخن مگوی ز کمتر!
به مهر، صادقِ صادق، به قهر، آینهٔ دق دو کفّه با دو مخالف، نشستهاند برابر
به هست و نیست نظر کن، که مطلقند و مسلّم؛ ازین دو واژه نیابی، مراد و معنیی دیگر
اگر درخت نباشم، بگو که صاعقه باشم که نیست را بنشانم، میان اول و آخر
نوشته شده توسط رحمت در جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, |
اندوه
شبی از در آمد دختر من لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
که در مهمانی ی ِ یارانم امروز سر شرمنده ام بر سینه خم بود
چو دانستی که مهمانم به بزمی مرا چون گل چرا زیبا نکردی
چرا با جامه یی رنگین و پرچین مرا با دیگران همتا نکردی
«مهین» خندید و در گوش «پریچهر» نهان از من به صد افسون سخن گفت
نمی دانم چه گفت، اما شنیدم که در نجوا سخن از پیرهن گفت
چرا اندیشه از حالم نکردی مگر در دیده شرمم را ندیدی
چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن مگر این اشک گرمم را ندیدی
به او گفتم که ای فرزند من کاش؛ ترا دیوانه یی مادر نمی شد
نمی بودی اگر دردانهٔ من ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد
من آن آشفته در بند خویشم که جز با خود سر و کاری ندارم
به جز اندیشهٔ بی حاصل خویش خبر از حال دیاری ندارم
من آن روح گریزان غمینم که پیوند از همه عالم گسستم
چو شعر آمد به خلوتگاه رازم گسستم از همه، با او نشستم
تو می گویی سخن از بزم رنگین مرا اندیشهٔ رنگین تری هست
برو، تنها مرا با خود رها کن مگو دیگر که اینجا مادری هست.
نوشته شده توسط رحمت در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, |